طهطه، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

( طاهاجون .نفس دل مامان وبابا ) nahalakema

بدون عنوان

پسرمادر این روزها خیلی دقت میکنم وحرکاتت را زیر نظردارم وقتی میخندی تودل منم قند اب میشود وقتی کمی سینه خیز میکنی یعنی داری هرروز بزرگتر میشوی وقتی گاهی دستانم درد میکند می فهمم داری سنگینتر میشوی وقتی باچشمانت مرا در خانه دنبال میکنی می فهمم که دارای هوش وذکاوت هم هستی وقتی سرما میخوری وآب ریزش بینی داری خداراشکر میکنم که فعل وانفعالی در بدن داری وسالمی وقتی بادیدن بابا میخندی میدانم که به پدرت هم علاقه داری وقتی پوشگت عوض میشود وراحت میشوی خنده ای برلب داری وقتی خوابت می آید میخواهی حتی گوشت را بکنی این عادت همه ی بچه هاست ومن برای تمام این گفته هایم خدارا شاکرم که به من نعمت ...
24 ارديبهشت 1391

7ماهگی گل پسر

سلام به روی ماه گل پسر......تولد 7ماهگیت مبارک عزیزدلم.........الان نفسم 7ماه و1روزته...فدات شم که روزبه روز زندگیمون با وجود تو شیرین وشیرینتر میشه. وای که چقدر شیطون شدی.تازه یک هفته ایی هست که میتونی خودتو  به جلو بکشی وامیدوارم هرچه زودتر راه بیافتی گلم....   ...
23 ارديبهشت 1391

امسال روز مادر کنار مامان وبابام.................................................

مادرعزیزم......................... . خدا در فاصله نفس های من وتوست که بهم آمیخته ست مادرم درقلبیست که برای تو می تپد درمیان گرمای دستان ماست که بهم پیچیده ست پدرم خدا اینجاست مادر مهربانم اینجا................. مادر عزیزم روزت مبارک  پسرت طاها   همسرعزیزم روز مبارک   همسرت علی                   ...
20 ارديبهشت 1391

تبریک من وپسرم به باباجونی

من و پسرم امروز رو به باباجون که خیلی برامون زحمت میکشه تبریک میگیم...از خدا میخوایم که همیشه سالم و شاد باشه وسالیان سال سایش بالا سرمون باشه.................. بابا جونی خیلی خیلی دوستت داریم.روزت مبارک.   ...
11 ارديبهشت 1391

وزن وقد قندکم در6ماهگی

سلام شیرین شیرینا.... میبخشید مامان جون از قد و وزنت یادم شده بنویسم. از بس که شیرین کاری میکنی واسه مامانی حواس نذاشتی قربونت بشم خوشملللللللللللللللللللللللللللللم...... نفسم قدت 70....وزنت8/700.....دور سرت43..... انشاءالله که مثل عمو ودایی محمدجون قد بلند بشی. ...
7 ارديبهشت 1391

واکسن 6ماهگی شیرین طلا

    سلام قند عسل.شیرین شکر که توی این نوبت واکسنتم صبوری کردی و خدارو شکر تب نکردی. دو روز پیش موقع واکسنت بود که با عزیز جون بردیمت بهداشت پیش عمه معصومه جون.وای که عزیزدلم چکار کردی..... هنگام وزن کردنت همش وول میخوردی  بقیه هم بهت میخندیدن...... موقعی هم که عمه جون خواست دور سرتو بگیره مترو ازش گرفتی و فورا تو دهنت کردی........ نوبت به واکسن که رسید حسابی ترسیدمو عرق کردم که نکنه اونقدر وول بخوریو خدا نکرده سوزن بشکنه ...اما با کمک عزیز جون.عمه جون تونست واکسنتو بزنه........فدات شم که یه خورده جیغ کشیدیو گریه کردی اما خیلی زود آروم شدیو دردتو فراموش کردی و خوابت برد....الهی که همیشه سالم وشاد ...
5 ارديبهشت 1391